مردي که عطر و بوي امام مي داد
مردي که عطر و بوي امام مي داد
مردي که عطر و بوي امام مي داد
مير علام به طرف پنجره سربرگرداند. ستارگان در قاب پنجره مي درخشيدند. شب از نيمه گذشته بود. مثل هر شب مطالعه درسش را تمام کرد. شعله لرزان شمع با فوت آرامش خاموش شد. سکوت دلپذيري در فضاي مدرسه موج مي زد. دلش مي خواست باز از پله ها پايين برود و در حياط مدرسه قدم بزند، ولي نرفت. ترجيح داد در ايوان پشتي بنشيند و به حرم امام علي(ع) نگاه کند. هيچ چيز مثل نگاه کردن به مرقد پاک و مطهر امام، براي او لذت بخش نبود. طلبه ها حجره او را دوست داشتند بارها از او خواسته بودند که حجره اش را با حجره آنها عوض کند؛ اما او قبول نکرده بود.
شب سفره پر از مرواريدش را بر آسمان نجف پهن کرده بود؛ ستاره هاي ريز و درشت، با شهاب هايي که گاه گداري از غربال آسمان مي گريختند و نرسيده به زمين خاموش مي شدند. چه قدر دوست داشتني بود، غور در آسمان نجف، غور در آسمان دل، غور در آشيانه مهر. ميرعلام در تفکري عميق و لذت بي پايان، پلک هايش را بست. آواز جيرجيرک ها از دور و نزديک به گوش مي رسيد. لالايي شب هاي تنهايي، شب هاي خستگي از درس و بحث، شب هايي که خستگي نيز براي خودش لذتي داشت. پلک هايش گرم شد. خواب در چشمان خسته اش لانه کرد، اما لحظاتي نگذشت که صدايي غريب و ناشناخته او را از خواب پراند. صداي چه بود؟ که بود؟ نمي دانست. برخاست و به حرم خيره شد. بيشتر نگران قنديل ها بود. چشم هايش را ماليد و دوباره نگاه کرد و ناگهان شبح مردي را ديد که به طرف در ورودي حرم پيش مي رفت. پشت ديواره ايوان قايم شد. يقين کرد دزدي است که سراغ قنديل ها آمده است. با خود گفت: «ناکارش مي کنم. مگر اين که از روي جنازه من رد شود و برود قنديل هاي حرم را بدزدد!»
سرک کشيد و دوباره نگاه کرد. شبح هم چنان آرام و ساکت جلو مي رفت. اگر دزد را مي گرفت مي توانست از استادش مقدس اردبيلي جايزه بزرگي بگيرد. او هم در ستاد حوزه بود و هم امورات حرم را به عهده داشت. تقريبا همه کاره شيعيان ايشان بود. بايد تلاش خودش را مي کرد و نمي گذاشت دزد در برود. انديشيد: «اگر خودم هم نتوانستم بگيرمش، صدايم را بلند مي کنم تا همه اهل نجف بريزند اين جا! نبايد گذاشت دزد سالم از اين جا دربرود!»
شبح مرد در تاريکي پيش رفت و به در حرم رسيد. بي صدا و در سکوت، در بزرگ حرم باز شد. ضربان قلب ميرعلام تندتر زد. «نکند نتوانم از پسش بربيايم!» مرد که رفت، او نيز آرام از لبه ايوان گرفت و بلند شد. سپس بالا پريد و کمي روي ديوار چهار دست و پا راه رفت. بعد از لبه ديوار آويزان شد و آرام تو حياط حرم پريد. با رسيدن به هر دري، انگار در خود به خود باز مي شد و او جلو مي رفت. قلب ميرعلام داشت از سينه اش بيرون مي پريد. خدايا اين کيست؟ اگر دزد بود قفل ها با کليد باز مي کرد، يا مي شکست، اين که بدون هيچي زحمتي دارد پيش مي رود!»
شبح به داخل رواق که رسيد ايستاد. سلام کرد. انگار صدايي هم از درون به گوشش رسيد، ولي او خيلي مطمئن نبود که صدايي از دورن شنيده است. جلوتر رفت و زير ديواره سنگي نزديک رواق نشست و گوش خاباند. دو نفر داشتند با هم آرام صحبت مي کردند. دوباره به خودش جرأت داد تا نزديک تر برود. هر چه نزديک تر مي شد، صدا آشناتر به نظر مي رسيد. «خيلي شبيه صداي آقاست!» مقدس اردبيلي را مي گفت. باز هم جلوتر خزيد و ديگر شک نکرد. خود خودش بود. استاد داشت در مورد مسأله اي علمي با کسي صحبت مي کرد. «عجب اشتباهي کردم من! خدا مرا ببخشد، ببين چه کسي را با دزد اشتباهي گرفتم، خوب شد که حرکتي از خودم نشان ندادم؛ و گرنه ديگر نمي توانستم سرم را پيش استاد بلند کنم!»
آرام آرام عقب برگشت. وقتي مطمئن شد استاد صداي پاهاي او را نخواهد شنيد، بيرون صحن دويد و منتظر ماند چنان هيجان زده بود که نمي توانست در مورد چيزي که ديده بود، فکر کند. فقط مي خواست ببيند استاد در اين وقت شب با چه کسي در داخل ضريح امام قرار داشته است. بيرون صحن، پشت تنه نخلي کهن قايم شد. صداي جيرجيرک ها هم چنان يک نواخت به گوش مي رسيد. ميرعلام منتظر خروج استاد از حرم بود. مدتي گذشت. ناگهان استاد سرفه آرامي کرد و از در حرم بيرون آمد. ميرعلام دنبال استاد راه افتاد و سايه به سايه او حرکت کرد. استاد از کوچه پس کوچه ها گذشت و از شهر خارج شد.
همه چيز براي ميرعلام مشکوک بود. «آقا در اين وقت شب کجا مي رود، در بيابن چه کار دارد؟ من بايد از همه چيز سردربياورم!»
مسير مقدس مسجد کوفه بود. مسجدي که امام علي(ع) در محراب آن به شهادت رسيده بود. مير پابرهنه و هيجان زده به دنبال استاد راه مي رفت. «به گمانم مي رود آن جا عبادت کند؛ ولي در اين وقت شب چرا، لابد يک سري در کار است!»
رسيدند به مسجد کوفه. تاريک مطلق بر همه جا سايه افکنده بود. چشم چشم را نمي ديد. استاد از در مسجد کوفه که وارد شد، يک راست به طرف محراب رفت. ميرعلام نيز سريع خودش را به مسجد رساند و پاورچين پاورچين به طرف محراب رفت. نرسيده به محراب در پشت ستوني قايم شد. صداي مردي به گوش مي رسيد که نماز مي خواند. تا به حال چنين صداي زيبا و لطيفي نشنيده بود. چنان دلنشين بود که ميرعلام آرزو کرد که کاش مي توانست پيشش برود و از نزديک صدايش را بشنود و به چهره اش نگاه کند. پشت ستون نشست و گوش خواباند. باز صداي استادش را شنيد. داشت با مردي که نمازش تازه تمام شده بود، حرف مي زد. در مورد همان مسأله علمي که در حرم با کسي حرف زده بود. عقلش به جايي قد نداد. هنوز نمي دانست چه شده است. فقط احساس مي کرد دارد آرام آرام رازي را کشف مي کند.
ميرعلام خسته بود. احساس مي کرد بدنش را در هاون کوفته اند. تا آن روز در هيچ تعقيب و گريزي شرکت نکرده بود. نمازش را خواند، مي خواست پشت همان ستون بگيرد بخوابد؛ ولي استاد تعقيبات نماز صبح را هم به پايان برد و بلند شد. ميرعلام هنوز از اين تعقيب و گريز چيزي عايدش نشده بود. فقط خستگي بود و بي خوابي. بايد تا آخر قضيه جلو مي رفت. بايد مي فهميد که استاد در دل شب با چه کساني به گفتگو نشسته است.
استاد مثل هميشه قبراق و سرحال بود. مير علام مي خواست باز پا به پاي استاد قدم بردارد؛ اما ديگر ناي رفتن نداشت. در سابه روشن صبح با تني خسته دنبال استاد راه افتاد. خميازه مي کشيد و مي لرزيد و گاه از فرط خستگي مي ناليد. وسط هاي راه به ناچار آه بلندي کشيد و ايستاد. صداي آه و ناله اش به گوش استاد رسيد.
مقدس با کنجکاوي برگشت و نگاه کرد. جواني پشت سر او افتان و خيزان قدم برمي داشت و ناله مي کرد. در هواي گرگ و ميش نمي شد چهره کسي را تشخيص دارد. منتظر ايستاد تا جوان به او برسد. وقتي جوان نزديک شد، مقدس او را شناخت.
- سلام آقاي تفرشي، تو اين جا چه کار مي کني؟
ميرعلام تفرشي سرش را پايين انداخت. انتظار نداشت استاد به اين زودي ها از حضور او باخبر شود و او را سرزنش کند. با خود گفت: «استاد مهربان تر از اين است که من فکر مي کنم. بايد رک و راست همه چيز را برايش بگويم. بعد بپرسم آن کساني که او با ايشان گفتگو کرده بود، کي بودند.»
جواب سلام استاد راداد و با خجالتي که در صدايش بود، گفت:
- استاد مرا ببخشيد، من امشب همه اش در پي شما بوده ام. اگر اجازه بدهيد مي خواهم سؤالي بکنم. لطفا به من بگوييد که در حرم با چه کسي صحبت کرديد و آن کسي که در مسجد کوفه با او گفتگو کرديد که بود؟
مقدس سينه اش را صاف کرد و با مهرباني گفت:
- اي کاش نمي آمدي و نمي ديدي. حالا که همه چيز را با چشم هاي خود ديده اي مي گويم، ولي به يک شرط.
ميرعلام گفت:
- هر شرطي که باشد من قبول مي کنم.
- از تو عهد مي گيرم که تا من زنده ام اين ماجرا را به کسي نگويي.
ميرعلام قبول کرد. دست روي چشم خود گذاشت و قسم ياد کرد که تا استاد زنده است هيچ وقت اين ماجرا را به کسي نگويد. مقدس دستي به محاسن پرپشت و سياهش کشيد و گفت:
- پسرم، مستئلي هست که من از حل آنها ناتوانم، پس خدمت حضرت اميرالمؤمنين(ع) مشرف مي شوم و از آن جناب مي پرسم. امشب ايشان به من فرمود که فرزندم مهدي(عج) در مسجد کوفه است. برو پيش او. آن کسي که در مسجد کوفه با او حرف مي زدم، مولايمان مهدي(عج) بود.
ميرعلام با شنيدن اسم آقا اشک در چشمانش حلقه زد. قدمي جلوتر گذاشت و استاد را تنگ در آغوش گرفت. سپس سر به سينه او گذاشت و گريست. او عطر و بوي امام را مي داد. منبع:نشريه انتظار نوجوان-24
/ج
شب سفره پر از مرواريدش را بر آسمان نجف پهن کرده بود؛ ستاره هاي ريز و درشت، با شهاب هايي که گاه گداري از غربال آسمان مي گريختند و نرسيده به زمين خاموش مي شدند. چه قدر دوست داشتني بود، غور در آسمان نجف، غور در آسمان دل، غور در آشيانه مهر. ميرعلام در تفکري عميق و لذت بي پايان، پلک هايش را بست. آواز جيرجيرک ها از دور و نزديک به گوش مي رسيد. لالايي شب هاي تنهايي، شب هاي خستگي از درس و بحث، شب هايي که خستگي نيز براي خودش لذتي داشت. پلک هايش گرم شد. خواب در چشمان خسته اش لانه کرد، اما لحظاتي نگذشت که صدايي غريب و ناشناخته او را از خواب پراند. صداي چه بود؟ که بود؟ نمي دانست. برخاست و به حرم خيره شد. بيشتر نگران قنديل ها بود. چشم هايش را ماليد و دوباره نگاه کرد و ناگهان شبح مردي را ديد که به طرف در ورودي حرم پيش مي رفت. پشت ديواره ايوان قايم شد. يقين کرد دزدي است که سراغ قنديل ها آمده است. با خود گفت: «ناکارش مي کنم. مگر اين که از روي جنازه من رد شود و برود قنديل هاي حرم را بدزدد!»
سرک کشيد و دوباره نگاه کرد. شبح هم چنان آرام و ساکت جلو مي رفت. اگر دزد را مي گرفت مي توانست از استادش مقدس اردبيلي جايزه بزرگي بگيرد. او هم در ستاد حوزه بود و هم امورات حرم را به عهده داشت. تقريبا همه کاره شيعيان ايشان بود. بايد تلاش خودش را مي کرد و نمي گذاشت دزد در برود. انديشيد: «اگر خودم هم نتوانستم بگيرمش، صدايم را بلند مي کنم تا همه اهل نجف بريزند اين جا! نبايد گذاشت دزد سالم از اين جا دربرود!»
شبح مرد در تاريکي پيش رفت و به در حرم رسيد. بي صدا و در سکوت، در بزرگ حرم باز شد. ضربان قلب ميرعلام تندتر زد. «نکند نتوانم از پسش بربيايم!» مرد که رفت، او نيز آرام از لبه ايوان گرفت و بلند شد. سپس بالا پريد و کمي روي ديوار چهار دست و پا راه رفت. بعد از لبه ديوار آويزان شد و آرام تو حياط حرم پريد. با رسيدن به هر دري، انگار در خود به خود باز مي شد و او جلو مي رفت. قلب ميرعلام داشت از سينه اش بيرون مي پريد. خدايا اين کيست؟ اگر دزد بود قفل ها با کليد باز مي کرد، يا مي شکست، اين که بدون هيچي زحمتي دارد پيش مي رود!»
شبح به داخل رواق که رسيد ايستاد. سلام کرد. انگار صدايي هم از درون به گوشش رسيد، ولي او خيلي مطمئن نبود که صدايي از دورن شنيده است. جلوتر رفت و زير ديواره سنگي نزديک رواق نشست و گوش خاباند. دو نفر داشتند با هم آرام صحبت مي کردند. دوباره به خودش جرأت داد تا نزديک تر برود. هر چه نزديک تر مي شد، صدا آشناتر به نظر مي رسيد. «خيلي شبيه صداي آقاست!» مقدس اردبيلي را مي گفت. باز هم جلوتر خزيد و ديگر شک نکرد. خود خودش بود. استاد داشت در مورد مسأله اي علمي با کسي صحبت مي کرد. «عجب اشتباهي کردم من! خدا مرا ببخشد، ببين چه کسي را با دزد اشتباهي گرفتم، خوب شد که حرکتي از خودم نشان ندادم؛ و گرنه ديگر نمي توانستم سرم را پيش استاد بلند کنم!»
آرام آرام عقب برگشت. وقتي مطمئن شد استاد صداي پاهاي او را نخواهد شنيد، بيرون صحن دويد و منتظر ماند چنان هيجان زده بود که نمي توانست در مورد چيزي که ديده بود، فکر کند. فقط مي خواست ببيند استاد در اين وقت شب با چه کسي در داخل ضريح امام قرار داشته است. بيرون صحن، پشت تنه نخلي کهن قايم شد. صداي جيرجيرک ها هم چنان يک نواخت به گوش مي رسيد. ميرعلام منتظر خروج استاد از حرم بود. مدتي گذشت. ناگهان استاد سرفه آرامي کرد و از در حرم بيرون آمد. ميرعلام دنبال استاد راه افتاد و سايه به سايه او حرکت کرد. استاد از کوچه پس کوچه ها گذشت و از شهر خارج شد.
همه چيز براي ميرعلام مشکوک بود. «آقا در اين وقت شب کجا مي رود، در بيابن چه کار دارد؟ من بايد از همه چيز سردربياورم!»
مسير مقدس مسجد کوفه بود. مسجدي که امام علي(ع) در محراب آن به شهادت رسيده بود. مير پابرهنه و هيجان زده به دنبال استاد راه مي رفت. «به گمانم مي رود آن جا عبادت کند؛ ولي در اين وقت شب چرا، لابد يک سري در کار است!»
رسيدند به مسجد کوفه. تاريک مطلق بر همه جا سايه افکنده بود. چشم چشم را نمي ديد. استاد از در مسجد کوفه که وارد شد، يک راست به طرف محراب رفت. ميرعلام نيز سريع خودش را به مسجد رساند و پاورچين پاورچين به طرف محراب رفت. نرسيده به محراب در پشت ستوني قايم شد. صداي مردي به گوش مي رسيد که نماز مي خواند. تا به حال چنين صداي زيبا و لطيفي نشنيده بود. چنان دلنشين بود که ميرعلام آرزو کرد که کاش مي توانست پيشش برود و از نزديک صدايش را بشنود و به چهره اش نگاه کند. پشت ستون نشست و گوش خواباند. باز صداي استادش را شنيد. داشت با مردي که نمازش تازه تمام شده بود، حرف مي زد. در مورد همان مسأله علمي که در حرم با کسي حرف زده بود. عقلش به جايي قد نداد. هنوز نمي دانست چه شده است. فقط احساس مي کرد دارد آرام آرام رازي را کشف مي کند.
ميرعلام خسته بود. احساس مي کرد بدنش را در هاون کوفته اند. تا آن روز در هيچ تعقيب و گريزي شرکت نکرده بود. نمازش را خواند، مي خواست پشت همان ستون بگيرد بخوابد؛ ولي استاد تعقيبات نماز صبح را هم به پايان برد و بلند شد. ميرعلام هنوز از اين تعقيب و گريز چيزي عايدش نشده بود. فقط خستگي بود و بي خوابي. بايد تا آخر قضيه جلو مي رفت. بايد مي فهميد که استاد در دل شب با چه کساني به گفتگو نشسته است.
استاد مثل هميشه قبراق و سرحال بود. مير علام مي خواست باز پا به پاي استاد قدم بردارد؛ اما ديگر ناي رفتن نداشت. در سابه روشن صبح با تني خسته دنبال استاد راه افتاد. خميازه مي کشيد و مي لرزيد و گاه از فرط خستگي مي ناليد. وسط هاي راه به ناچار آه بلندي کشيد و ايستاد. صداي آه و ناله اش به گوش استاد رسيد.
مقدس با کنجکاوي برگشت و نگاه کرد. جواني پشت سر او افتان و خيزان قدم برمي داشت و ناله مي کرد. در هواي گرگ و ميش نمي شد چهره کسي را تشخيص دارد. منتظر ايستاد تا جوان به او برسد. وقتي جوان نزديک شد، مقدس او را شناخت.
- سلام آقاي تفرشي، تو اين جا چه کار مي کني؟
ميرعلام تفرشي سرش را پايين انداخت. انتظار نداشت استاد به اين زودي ها از حضور او باخبر شود و او را سرزنش کند. با خود گفت: «استاد مهربان تر از اين است که من فکر مي کنم. بايد رک و راست همه چيز را برايش بگويم. بعد بپرسم آن کساني که او با ايشان گفتگو کرده بود، کي بودند.»
جواب سلام استاد راداد و با خجالتي که در صدايش بود، گفت:
- استاد مرا ببخشيد، من امشب همه اش در پي شما بوده ام. اگر اجازه بدهيد مي خواهم سؤالي بکنم. لطفا به من بگوييد که در حرم با چه کسي صحبت کرديد و آن کسي که در مسجد کوفه با او گفتگو کرديد که بود؟
مقدس سينه اش را صاف کرد و با مهرباني گفت:
- اي کاش نمي آمدي و نمي ديدي. حالا که همه چيز را با چشم هاي خود ديده اي مي گويم، ولي به يک شرط.
ميرعلام گفت:
- هر شرطي که باشد من قبول مي کنم.
- از تو عهد مي گيرم که تا من زنده ام اين ماجرا را به کسي نگويي.
ميرعلام قبول کرد. دست روي چشم خود گذاشت و قسم ياد کرد که تا استاد زنده است هيچ وقت اين ماجرا را به کسي نگويد. مقدس دستي به محاسن پرپشت و سياهش کشيد و گفت:
- پسرم، مستئلي هست که من از حل آنها ناتوانم، پس خدمت حضرت اميرالمؤمنين(ع) مشرف مي شوم و از آن جناب مي پرسم. امشب ايشان به من فرمود که فرزندم مهدي(عج) در مسجد کوفه است. برو پيش او. آن کسي که در مسجد کوفه با او حرف مي زدم، مولايمان مهدي(عج) بود.
ميرعلام با شنيدن اسم آقا اشک در چشمانش حلقه زد. قدمي جلوتر گذاشت و استاد را تنگ در آغوش گرفت. سپس سر به سينه او گذاشت و گريست. او عطر و بوي امام را مي داد. منبع:نشريه انتظار نوجوان-24
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}